استاندال همچون آموزگار

به اين پرسش که چرا انسان امروز انسانی تراژيک نيست استاندال شايد از نخستين کسانی باشد که پاسخ می گويد و چنين پاسخ مي گويد:

Hélas! … [autrefois, c'était à la cours d'Henri III] La vie d'un homme était une suite de hasards. Maintenant la civilisation et le préfet de police ont chassé le hasard, plus d'imprévu. (Le Rouge et le Noir, Gallimard, p. 443-4)

(دريغا! [روزگاری در دربار هانری سوم] زندگی آدمی را رشته ای از تصادف می ساخت. اکنون تمدن و پليس، تصادف را از ميان برداشته اند و نه هيچ چيز ناگهانی ای ديگر روی نمی دهد.)

تبارشناسی

از خود مي‌پرسم كه اختراع «ناموس» همچون كوششي در دشمن ديدن و خواهنده خواستن ديگري به آنچه كه از آن من است نه آيا كوششي است زيركانه در افزودن به لذت داشتن و پاسداري از آن و هم‌هنگام راهي براي گريز از سرخوردگي زيستن و بودن با يك تن؟

اکتشاف افلاطونی

شلگل در كتاب خود لوسينده در جايي از آن مي‌آورد: «در ژرفاي خيم آدمي گرايشي پنهان وجود دارد به خوردن آنچه كه دوست مي‌دارد و به دهان‌بردن هر آنچه كه برايش تازه است از آن‌رو كه آن را به نخستين اجزايش خرد كند. تشنگي تندرست دانستن مي‌خواهد كه برابرنهاد خود را به گونه‌اي درچنگ خود گيرد تا در اندرون آن راهي بتواند جست و آن را ازهم فرو بتواند پاشاند». اين سخن به عبارتي ترجمة ديگري است از نخستين و آغازين‌ترين بزنگاه‌هاي خواست قدرت كه در آن ميل و گرايش به خوردن آشكار است. اينكه حتي دانش و نياز به دانستن روي ديگر و يا دنبالة غريزة خوردن است را نيز گويا پيشتر افلاطون به آن اشاره كرده است. شايد اين نكته هم بامزه و نغز باشد كه «بوسيدن» نيز در ميان آنها كه يكديگر را دوست مي‌دارند (و نه فقط بوسيدن كه در آغوش گرفتن نيز) به گونه‌اي كوششي است در خوردن ديگري، براي از آن خود كردن آن يك ديگر و براي افزودن او به خود، اگر نه كه چرا در بيان مهر و محبت خويش به يكديگر چشمانشان را به هم نمي مالند و يا پاهايشان و چگونه است كه دهان و زبان يگانه عضوي است كه به سختي به كار گمارده مي‌شود. اين گونه است كه در آن حتا «پاك‌ترين» احساس و سهش ما نيز دهشتناك‌ترين خواست‌مان دست اندركار است

L'amertume de la vie a longtemps forcé l'homme à se refugier dans un regard esthétique. Mais à travers le plaisir de la réalisation d'œuvre d'art, l'homme représente cette amertume de façon joyeuse.
Deux grands pôles du monde de la direction d’orchestre, deux antipodes: Fritz Reiner et Herbert von Karajan. L’un qui entend par l’œil et l’autre qui voit par l’oreille.
La force du hasard: une chance sur la factoriel de 7 milliards pour qu'un enfant tombe où il tombe!
L’enfant crucifié: il y a pas mal de notions tragiques dans le christianisme!

Au souvenir de Héraklite!

Le tragique de la naissance: L’enfant né pour aller vers son sort, l’enfant condamné a priori à mort.
Pour un policier, rien n’est aussi pénible, ni aussi douloureux que voir les autres librement marcher!
L'homme tragique ne demande jamais "Pour quoi", ni "comment". C'est "pour quoi" il est si loin du monde du savoir et il n'est pas forcément moraliste!
Nun bin ich dran. Ich bin so weit und schieße meinen Pfeil ab. Keine Angst, keine Angst ...

یزد

روح ايرانی در هيچ کجا به آن اندازه که در يزد، هنرمند و پراحساس نبوده است و برای زندگی آن اندازه نکوشيده است.

اسکورسيزی به باور من تن کردة آگاهی تاريخی در ميان امريکايی ها است. از آن ها است که به هنگامی که به چيزی درمی نگرد، تنها چيزی چونان يک چيز و چونان آنچه همگان می بينند، نمی بيند بلکه چيزها می بيند. جهان برای او به عبارتی آن چيزی نيست که اينک پيش رو داريم و اينک آن را می بينم بل جهانی است تا به اينک آمده، جهانی خود را تا به اکنون کشانيده! برای کوبريک نيز بی گمان هم اينگونه است با اين ديگرگونی که اين يک جهان را در اندازه های کهکشانی و کيهانی آن می بيند و آن يک در دايرة پيرامونی خود، در چهارچوب جغرافيايی ويژه ای از نگرة سياسی-اجتماعی. بااينهمه آگاهی تاريخی در او اگرچه گستره ای مشخص دارد اما چندان ژرف است که چم و هستومندی آدمی را در نمونة آدمی ويژه که همانا آدم امريکايی باشد برمی نشاند؛ در خواست بيشتر شدن و بيشتر داشتن، در خواست قدرت.

Observer les autres manger c’est l’un de mes grands plaisirs. L’homme n’est aussi innocent, ni aussi naïf et ni aussi animal que lors de manger!

زایش و گایش

نصرانی ای زردشتی ای را گفت از کی به کارکشيدن مادران را ترک گفته ايد؟ گفت از آن گاه که دعوی زادن خدايان کردند.

عبيد زاکانی، کليات عبيد زاکانی، به اهتمام محمدجعفر محجوب، س ۲۷۴ (رساله دلگشا)

مزایده

زيستن در دشوارترين و بدترين شرايط مادیِ زندگی، در بی پولی های هميشگی و توان فرسا. به پدرم گفته ام اگر پول ندارد می تواند مرا بفروشد!

Nur wer die fremdesten und dunkelsten Wege geht, erreicht die größten und tödlichsten Zweifel. Und wer sie erreicht, kann das schönste Moment erleben, das ihm der Weg selber schenkt; das Moment des An-Sich-Glaubens.

ego in somnis

In somnis ego artifex sum: ego ipsus creo, ageo et quoque specto.
*
اين هم نخستين نوشتة من به زبان لاتين. اين يک را پيش تر هم نوشته بودم به فرانسه و همان است که اينک به لاتين بازگردانده ام. و نيز فارسی اش با اندک دگرگونی برای آنها که اين هر دو را نمی دانند:

«همهُ آفرينش هنرمندانهُ من در خواب است که خود را باز می يابد، آنجا که من يگانه آفريننده و يگانه قهرمان و يگانه تماشاگر خواب خود می شوم».

Chaque son qui se crée porte en soi un univers de silence qui l’entourne.
Ich habe nie eine Musik bunter und farbiger, im Bezug auf ihre Harmonie vielfältiger und, kurz gesagt, „bildreicher“ gehört als Stravinskys „le Sacre du printemps“. Variation d’appolon (Appolon et les muses) bestätigt diese Erfassung, da hier die Musik jemanden im Auge hat, wer der Gott der bildenden Kunst ist.
Es ist mir auch immer erstaunlich gewesen, wie ein Geist, der über eine Person hinausgeht, sich in der Musik hören läßt. Die Bilder, die hier geometrisch aber „frei“ nebeneinander gestellt sind, erinnert uns an Shostakovich, an den russischen Geist in der Musik.

خیره

در ميانه راه های دور

تنها

نه در جست و جويی

نه در انتظار

نه در دهشت از پايان

و نه در گريز از فرجام

خيره

در انديشه و خاموش

و بیرون از آن

که واپسين رهگذر اين راه که تواند بود

تنها و تنها

در ميانه راه های دور

دی 1381

!بربر

برای خوردن، ای بسا درنده می بايد بود!

وام موسیقی

دسته جاتِ سوگواری برای حسين و يادکردِ رويداد عاشورا به سان چيزی که کارزار ميدان داری و جولان همه گونه آدمی است و نيز به سان پاسداشت باوری دينی که آغازی سياسی داشته است، ارزش انديشيدن ندارد. درباره ريشه های اسطوره ای آن هم پیشتر گفته اند و بسیار گفته اند و همه می دانند: اينکه این سوگواری ها همانا دنباله آيين هایِ سوگ سياوش بوده است و يا آنچه را که درباره نمادها در اين آيين آورده اند از جمله دستِ ابوالفضل که نماد کیست و چیست و از این دست چیزها. اما اينکه موسيقی از کجا آمده است و طبل و شيپور و سنج را از کجا آورده اند و چرا آورده اند چيزی است که شايد کسی به آن نينديشيده يا اگر هم انديشيده نمی دانم چگونه پاسخی برایِ آن يافته. طبل و شيپور اما به آخشيجِ آنچه که پنداشته می شود هرگز ابزاری برای بازنمايی و بازآوری ميدان جنگ نيست و يا اگر هم باشد اما دست کم کارکرد نخستين آن اين نيست، چه پرسش اين جا است که خود طبل و سنج به سان ابزارهای موسيقی اصلا در ميدان رزم چه می کنند؟ نقش موسيقی، چه در جنگ و رزم و چه در آيينی که به گونه ای «يادکاری» را در نگاه خود دارد، همان آن چيزی است که امروزه هم «جماعت» را به تماشای «معرکه گيری» خود می کشاند و آن چیزی به جز برانگيختن گوش و تن رزمندگان (در جنگ برای دل دادن به آنها) و سوگواران (در پيرامون يک دسته سوگواری) نيست به هنگامی که ضربه سهمگين طبل لرزشی در تن می آفريند، پوست تن را برمی انگيزد و احساسی از چيزی ناشناخته اما سزاوار دوست داشتن و گرويدن در ما می دواند. از همین رو هم هست شاید که در سوگواری روزهای عاشورا، مردم همواره دنبال آن دسته ای می روند که طبل و سنج دارد و از آن دسته که تنها به خواندن و بر سر و کله زدن بسنده کرده است از همه بيشتر روی برمی گردانند. پديده سال هایِ گذشته که کودکان و خردسالان هم دسته هايی برای خود به پا می کنند که در آنها همه شان طبل و سنج می زنند و هيچ کدامشان دوست نمی دارند که از سوگواران دسته خود باشند، جز توضیح اين نکته نيست که هيجان و کيف برآمده از موسيقی به سان آفريننده تراژدی و نمايش در روزگار کهن هنوز از خود هر آيينِ دينی-نمايشی پيشی می گيرد و نه فقط پيشی می گيرد که حضور و ادامه آن را هم تضمين می کند.

Ne gaspillez pas votre argent en achetant des livres philosophiques ni gâchez le temps en les lisant! La philosophie est quelque chose de génétique, dans le sang!

Die ganze Kunst der Liebe besteht in der Kontinuität, in der Fortsetzung des zweisamen Schicksals!