نبوغ در روانشناسی توده

پیر خالو، مشتی یاخوت را از دوران عشق آباد می شناخت. سالهای ساربانی پیر خالو، مشتی یاخوت همراه برادرزنها و پسرهایش از قداره بندهای بنام عشق آباد بودند. شب و نیمه شب، مست و بی پروا در کوچه خیابانهای شهر براه می افتادند و در خانه هایی را که نشان کرده بودند، به طلب باج می کوفتند. ... اما سرانجام بخت تا پایان یار یاخوت و چون اویان نماند. بلشویسم از راه رسید. یاخوت ها را یا به کار کشید و یا تراشید، و یا از خود بدر راند. میدان تنگ شد. ... یاخوت و پسرهایش از خاکبخش باجگیران به ایران آمدند ... و به این شهر وارد شدند. دولتمندان و بیش از همه آلاجاقی، دستش را گرفتند و سرپا نگاهش داشتند. روبه روی امامزاده، دکانی برایش رو به راه کردند و دستمایه ای به او دادند تا با کشتن گوسفند و فروختن گوشت بتواند خود و سه پسرش را اداره کند. هم اینکه دست به یاری دولتمندان باشد. با چهره و پرداختی که یاخوت و پسرهایش داشتند، هراسه هایی باشند. شهر کوچک و مردم سر به زیر و آب زیرکاه ... چنین درخششی به کارد قصابی یاخوت ها می داد و داد. ... چنان که زیرکترین و پر زدوبندترین دولتمندان می توانستند دشنه ایشان سپر خود بدانند.

آشکارتر از همه آلاجاقی بود که زیر بال شمل (پسر یاخوت) را گرفته و همه اوباش شهر را به زیر نگین او کشانده بود. ... شمل حالا توانسته بود چون همتایان پیش از خویش، با دست اوباش تور باجگیری خود را برسر قمارخانه ها، میخانه ها، شیره کشخانه ها، قاچاق فروش ها، روسپی خانه ها و حجره ها بگستراند. توانسته بود همه کارهای درشت شهر را زیر نظر بگیرد. با بزرگان نشست و برخاست کند و حتی در بازیهای سیاسی دست داشته باشد

خوی فریبنده ای که از قدرت برمی آید، در شمل آرایه ای جذاب تر داشت. از این رو پاره ای ناداران هم دوستش می داشتند. ستایش قدرت از سوی ناداران ناتوان، ریشه در باور ضعف ابدی خویش دارد. شمل را برخی ناداران می پرستیدند. اینچنین پرستشی جلوه عمیق ترس بود. هنگام که برابری با قدرت در توان نباشد، امید برابری با آن هم نباشد، در فرومایگان سازشی درونی رخ می نماید. و این سازش راهی به ستایش می یابد. میدان اگر بیابد به عشق می انجامد! بسا که پاره ای از فرومایگان مردم، در گذر از نقطه ترس و سپس سازش، به حد ستایش دژخیم خود رسیده اند و تمام عشقهای گم کردهّ خویش را در او جستجو کرده و - به پندار - یافته اند. این، هیچ نیست مگر پناه گرفتن در سایه ترس، از ترس. گونه ای گریز از دلهره مدام. تاب بیم را نیاوردن. فرار از احتمال رویارویی با قدرتی که خود را شکسته محتوم آن می دانی و در جاذبه آن چنان دچار آمده ای که می پنداری هیچ راهی به جز جذب شدن در او نداری. پناه! چه خوی و خصال شایسته ای که به او نسبت نمی دهی؟! او - قدرت چیره - برایت بهترین می شود؛ زیباترین و پسندیده ترین! آخر جواب خودت را هم باید بدهی! اینجا نیز حضور موذی خود، آرامت نمی گذارد. دست و پا می زند که خود را نجات دهد. آخر نمی توانی ببینی که ناروا رفتار می کنی! پس، به سرچشمه دست می بری. به قدرت جامه زیبا می پوشانی. با خیالت زیب و زینتش می دهی تا پرستش و ستایش به دلت بنشیند. دروغی دلپسند برای خودت می سازی: «شمل مردم دار و جوانمرد است»؛


کلیدر، محمود دولت آبادی، ج ۳، ص ۱۰۱۷-۱۰۱۹

Die ganze Kunst der Liebe besteht in der Kontinuität, in der Fortsetzung des zweisamen Schicksals!