Dans son interprétation de Nietzsche et après avoir parlé de la façon d’après laquelle Schopenhauer insulte Hegel et Schelling en les qualifiant de «vessie gonflée de vent » et «charlatan balourd », Heidegger remarque très bien que ce genre de dénigrement «n’a pas même l’avantage douteux d’être singulièrement ‘nouveau’», ce qu’il est, comme il paraît, une «méthode» de philosopher pour des non philosophes!

Einmalige Ewigkeit!

Die Welt wiederholt sich ewig aber nicht für mich, da sie für mich nur einmalig ist, unwiederholbar.
دلاوريمان کجا و چگونه آزموده می شود؟ نه به هنگامی که دهشتناک ترين آزمون ها را از سر می گذرانيم و از ناديده و ناشنيدنی ترين رويداده ها بيرون می آييم، چون پهلوانی که با غول ها می ستيزد و با اژدها پيکران دست در دست پيکار و رزم می برد؟ اين گونه است که آنچه هم در حماسه به آن برمی خوريم و چون رزمِ پهلوان با نيرویِ اهريمنی می شناسيم، کوشش در بازنمودنِ دلاوریِ پهلوان است، در نمودنِ يگانگیِ دليری او و برایِ نمودنِ اين يگانگی، گريزی نيست که مانع و برخورد پهلوان نيز يگانه ترين باشد، از بزرگ ترين و دهشت افزاترين ها که هرگز ديده و شنيده نشده است. بدينسان غول و اژدهايي که پهلوان دلاور و رزمجو به ستيز و پيکار با او می رود، پيش از آنکه نماينده اهريمن و شر باشد، کوششی است در نشان دادنِ پهلوانی و دلاوری پهلوان با پيکاراندنِ او با بيگانه ترين و شگفت ترين نيروهایِ سپهر و اينکه او و تنها او است که چنين است و چنين تواند بود. بدينسان گونه ای بزرگی و هم آوردی نيز می بايد در هم آورد پهلوان باشد برایِ نشان دادن بزرگی و هم آوردی خود پهلوان.

!پهلوان پنبه

کمر يک مرد را هيچ چيز تا نمی کند جز زن». داش آکل»

Bei Goethe und in seinem "Torquato Tasso" ist das folgende Gespräch zwischen dem italienischen Poet, Tasso, und einem Fürsten namens Alfonso zu lesen:
Tasso. […] du hast mich lang gesehen, mir ist nicht wohl
In freier Üppigkeit. Mir läßt die Ruh
Am mindesten Ruhe. Dies Gemüt ist nicht
Von der Natur bestimmt, ich fühle es leider,
Auf weichem Element der Tage froh
Ins weite Meer der Zeiten hinzuschwimmen.
Alfons. Dich führet alles, was du sinnst und treibst,
Tief in dich selbst. Es liegt um uns herum
Gar mancher Abgrund, den das Schicksal grub;
Doch in unsrem Herzen ist der tiefste,
und reizend ist es, sich hinabzustürzen.
Ich bitte dich, entreiße dich dir selbst!
Der Mensch gewinnt, was der Poet verliert.
dtv, Gesamtausgabe, Bd.10, S.217
و آيا موسيقی جز فريادی است که آن را با آواها برمی کشيم؟
به برامس که گوش می دهم از خود می پرسم چگونه می بود برایِ برامس اگر که موسيقی ای نمی بود، و او خود چگونه از خود سخن می گفت؟ آيا نه آنکه گريزی جز آن نداشت تا پياپی فرياد بکشد؟
"Hegel's gothische Himmelstürmerei (- Nachzüglerei). Versuch, eine Art von Vernunft in die Entwicklung zu bringen: — ich am entgegengesetzten Punkte, sehe in der Logik selber noch eine Art von Unvernunft und Zufall. Wir bemühen uns , wie bei der allergrößten Unvernunft, nämlich ganz ohne Vernunft die Entwicklung bis herauf zum Menschen vor sich gegangen ist." F. Nietzsche, KSA, Bd. 11, S.253, 26[388]
*
Scharfsinnig! Die Wahrscheinlichkeit, mit der sich Logik auch befasst und darüber hinaus sie zu zügeln versucht, spricht in der Tat von der chaotischen Entfernung zwischen Welt als solche und deren mathematischen Messungen und logischen Feststellungen. Eine Falle für die Geistlichen und Theologen!
Manger de la viande c'est le souvenir le plus délicieux de notre animalité!
Seul celui qui est le plus problématique, parle en langue des problèmes!
معلم شدن از آن آرزوهاست که ديری در من مانده است،از هنگام کودکی. در مدرسه هيچگاه آموزگار بزرگی نديده و نداشته ام بااينهمه قهرمانی خود را در چهره ی آموزگاری خودم می ديده ام، در چهره ی آموزگاری که نمی آموزد، می بخشد
به چيزی نمی توان باور داشت جز به خود. بااينهمه چيزی بيش از باوری تنها است آن گاه که به خود باور داريم درآنجا که نه کسی به ما باور دارد
چيزی بيش از آرزو است؛ گونه ای عشق است. عشق به مادر و به تن اوست که جای خود را به عشق به خاک می دهد و عشق به خاک، چونان عشق به مادر، هم هنگام عشق به خود نيز هست و نيازِ بازگشتن و نگريستن به آنجا که از و در آنجا زاده ايم برای نگريستن و تماشای خود، آری برای لمس سوراخی که از آن به جهان آمده ايم، برای نوازش شکافی که در جهان گشوده ايم
پدر مرا گاه با خود به اين طرف و آن طرف می برد. [...] گاهی مرا حتی به محافل سياسی می برد و اين بعد از شهريور بيست بود. شبی در محفلی انتخاباتی که مملو از جمعيت بود پدر سخنرانی می کرد. دربارة اخلاق بود و اين که امپراطوری روم بر اثر تباهی اخلاق از ميان رفت و گفت که دروغ و دزدی، بدترين دشمنان سعادت يک کشور است و ما بايد دولتی و مجلسی داشته باشيم که مشوق و مظهر اعتلاء اخلاقی ما باشد. وقتی سخنرانی تمام شد، کف زدن ها آغاز گشت و مدتی به طول انجاميد. می ديدم که پدرم چقدر از تاثير گفتار خود بر مردم راضی بود. آن غروری که از ارضاء خاطر دست می دهد، در چهره اش نمايان بود؛ اما وقتی از مجلس خارج شديم، به اتاق رختکن رفتيم تا پالتو و چترش را بردارد و برويم، ديديم که نشانی از هيچ يک در ميان نبود، آنها را شنوندگان دزديده بودند! همة آن رضای خاطر در چهره اش فرو مرد و گفت "اين ملت درست شدنی نيست"». از مهرداد بهار، «گزينه اشعار ملک الشعرا بهار»، محمدرضا شفيعی کدکنی، انتشارات مرواريد، چاپ اول، مقدمه، سات 13
*
ديری است که خواست «درست کردن» و ساختن در اين جامعه، آرزويی شده است که نسل هايی پياپی با آن زيسته اند و می زيند. اما آن گاه که يک خواست جایِ خود را به آرزویِ آن می دهد و آرزو چشم انداز «شدنی شدن» اش را هر چه بيش دورتر می برد، آن گاه است که راه بر ساده انگاری می گشايد و هوده ی ساده انگاری نيز جز آن نتواند بود که همواره بی گاه غافلگير شويم. بيچاره بهار
"So bin ich!". Der alte Mensch, der vor der Entstehung der Moral lebende Mensch, sah und verstand sich so. Der Mensch, der nach einem Grund sucht, um sich und sein Verhalten dadurch erklären zu können, ist ein moralischer Mensch, sagen wir ein moralisches Tier.
Una mattina mi son svegliato,
o bella, ciao! bella, ciao! bella, ciao, ciao, ciao!
Una mattina mi son svegliato
ed ho trovato l'invasor.

O partigiano, portami via,
o bella, ciao! bella, ciao! bella, ciao, ciao, ciao!
O partigiano, portami via,
ché mi sento di morir.
"an Italian partisan song"
*
Portami via, non sono anche di questo mondo!
Dans la tragédie, l'enjeu est le corps du héros.
Bei einem Held ist alles nur Schein, außer Schein existiert nichts.
آنچه در يک قهرمان دل می ربايد نه همواره چيزی است پنهان در اندرون او چيزی چون خواست يا اراده، بل در بسياری گاه ها چيزی است در چهره بيرونی اش، در چشمانش، در شيوه ی نگاه کردن و نگريستن، چيزی در تن، در دست ها، در پاها، در گونه ی راه رفتن، خوابيدن، نشستن و ايستادن. چنين است که در قهرمان آنچه می فريبد و به وحشت می اندازد نه فقط به گاهی است که زبان می گشايد يا دست به کاری می برد بل در و از همان گاهی است که چشمانش را می گرداند و به چيزی می نگرد. شايد هم از همين رو باشد که تراژدی و يا حماسه را - به سان يگانه جايي که قهرمان در آن سربر می آورد - گريزی از آن نباشد که آنچه را که با زبان می کوشد نقاشی کند با نمايش تن دار کند از آن رو که جهان تنی قهرمان را بنماياند و شايد بدينسان رویِ تنی-بدنی حماسه يا تراژدی و از پس آن روی حماسی-تراژيک تن را
La féminité éternelle en nous dit à notre enfance: deviens grand et puissant pour que je puisse coucher avec toi!
La femme est toujours là en nous et pourquoi ne pas coucher avec elle?
Es ist 3:36 fruh. Mein Leib möchte gern schlafen aber mein Wille nicht. Ich habe dieses Wort geschrieben, um die Momente meiner größesten Leidenschaft zum Schlaf zu dokumentieren.
Was bedeutet "Philosophie im Dienste des anderen"? Die Philosophie ist für manche nichts mehr ein Weg zum Philosophieren, sondern ein Weg dazu, die anderen, besonders die Frauen und die Mädchen zu faszinieren. Eine Art Galanterie und diesbezüglich, sicher viel Rummel um Nichts!
La croyance à la distinction entre le monde réel et le monde apparent vient d'une profonde introspection de soi qui constate le monde de façon charnelle, comme un corps qui vit dans sa peau.
مرز ميان ما و جهان از روی پوست تنمان است که می گذرد، پس آنجا که لباس می پوشيم، اين مرز را پنهان می کنيم
بايسته است که از خود بيرون رويم برایِ آنکه خود را ببينيم، لمس کنيم، بنگريم
تنهايی، تنهايی نيست اگر نتواند که از خود بگذرد، باتلاقی است از خود که در خود فرومی رود بی آنکه بتواند حتی خود را در خود دريابد
Du wirst selber zu einem Pfeil, zu einer Waffe, wenn du so lange an den Krieg denkst.
Parler de toute chose de façon poétique est une sorte de prostitution langagière
هنگامی که می نويسيم، پيشتر از آن چيزی سخن می گوييم که ننوشته ايم
Wenn wir schreiben, schreiben wir vor allem das, was wir nicht geschrieben haben und nicht schreiben konnten.

ج ه ش

جه، جهش، جستن، جهيدن، جهان: چگونه می شود که انسان ايستاده بر زمينی که جنبش اش را در نمی يابد، دست در اين راز می برد که جهان، همچون چيزی که ما در آنیم و او از ما فراتر است، چيزی است برآمده و فراآمده از يک جهش، از يک پرتاب؟ آيا نه اینکه انسانِ کهن آفرينشِ جهان را با چگونگیِ آفرينش و زايشِ خود سنجيده است و از آن به اين انديشه افتاده که جهان نيز می بايد به هستی جهيده باشد همانگونه که ما در تنِ خود می جهيم و به جهان پرتاب می شويم؟

Toute la cérémonie funéraire n'est qu'un spectacle enfantin, plutôt pour des vivants que pour des morts.
D'où vient le caractère moral de l'homme? Est-ce que cela ne vient pas d'une simple comparaison entre les données sauvegardées dans sa mémoire à partir du moment où il a pu se souvenir de quelque chose?
Das Leben aufs Spiel setzen; kann ein Wissenschaftler was davon begreifen? Reine Wahrscheinlichkeit, nicht auf einem Blatt Papier, sondern im Leben.
Ce sont des mains qui créent la musique. Alors Monsieur Nikisch! On a entendu ta musique.
Comme il est tragique ce Shostakovich dans sa symphonie No.11 et c'est pour ça peut-être qu'il y ressemble tant à Mahler.

تاملات کوهستانی 1

چونان خوابی را مانند است که در بيداری آن را می بينيم. خودمان را می بينيم و خواب بيداريمان را آنجا که گام برمی داريم، نگاه می کنيم و پاهايمان تن خاک را لمس می کند. چيزی در گوش هايمان نيست؛ نه آهنگی و نه آوايی. خودمان را می شنويم و صدایِ تنمان را و زندگی را. چنين است آواز کوهستان و نيز چنين است آهنگ بلندی ها.

تاملات کوهستانی 2

گاه که در برابر فلان اثر و بنایِ تاريخی می ايستيم با تاريخِ مشخصی روبه روييم در نقطة جغرافيايیِ مشخص و در دورة تاريخیِ ويژه ای. اما آنجا که در برابرِ کوهی می ايستيم به عبارتی در برابرِ برشی از تاريخ ايستاده ايم که ميليون ها سال از سر گذرانده است و ما به يکباره همة آن را با يک نگاه زيسته ايم. يعنی در آن «آن» که ما در برابرِ کوه ايستاده ايم، همانا در برابر جهانی ايستاده ايم در ميليون ها سال پيش از خود، در نخستين بزنگاه هایِ تاريخیِ آن، در لحظه ای پس از زمين لرزه ای که کوه را از دلِ خود زائيده است. بدين ترتيب اينجا زمان درهم فرو می ريزد و ما خود را می بينيم ايستاده دربرابر کوه بی آنکه دريابيم در کجایِ اين تاريخ ايستاده ايم و تاريخ نه تاريخ زمانمند که تاريخ نازمانمندِ کيهانی.

تاملات کوهستانی 3

زندگیِ عشايری شايد تنها جايی باشد که می توان در آن هنوز پيوندهایِ نخستينِ آدمی را به چشم ديد: پيوندِ با زمين و پيوندِ با خاک. دو چشم اندازِ سخت ديگرگون است آن گاه که بيدار می شويم و سر از چادر خود بيرون می کنيم، زمين را می بينيم، آسمان را و پگاه را و افق نگاهمان را که چيزی پر نمی کند و آن گاه که سر از پنجرة خانه مان بدر می کنيم، خيابان را می بينيم، ماشين و شهر و .... همة بزرگی و شگفتی ای که در کارهایِ هنری و آفريده هایِ انسانِ روزگارِ کهن به چشم می خورد از دلِ پيوند نخستين است که بيرون می آيد، چرا که او در نقطه ای در برخوردِ با جهان قرار گرفته که جهان در آن نقطه برهنه است و رازهايش را در آنجا می توان لمس کرد.
Wenn ein Künstler die Welt als ein Kunstwerk betrachtet, zeigt ihm die Frage nach der Technik den Gott, aber die Frage nach der Idee, nach dem Begriff die Lücke des Gottes und ein tragisches Chaos.
Wir erwachen aus unserem Traum und betreten die Wachheit. Aufgeweckt betritt auch der Traum unsere wache Welt und schläft darin, ohne daraus aufwachen zu wollen.
ای کاش باز کودکی بوديم، آنگاه برایِ بسياری چيزها هنوز می شد گريست
سفر بی پايان می نمايد آنجا که دل به راه نيست
On ne va jamais plus loin que quand on ne sait plus où on va. (Gœthe)

Schwer krank!

Die Welt wird immer mehr blinder und tauber, obwohl sie unaufhörlich versucht, ihre Möglichkeiten zu entwickeln, um besser zu sehen und besser zu hören!
La malaise et le désordre de l’être demande un Dieu…
ويتگنشتاين در جايی می گويد "مندلسون قله ای تنها نيست بل او خود، بلندی هاست" سخنی که به باور من همان اندازه درباره ی مندلسون راست است که درباره ی برامس نيز
زن تفاوتی نمی گذارد ميان مرد و جهان. چه آن دو را يکی می بيند و يکی می گيرد و جهان برای او جهانی است پيشتر مردانه که به مبارزه با آن نمی انديشد بل به افسون کردنش. از همين روست شايد که زن با انديشه فلسفی بيگانه است
Das ist alle Wunder dieser Welt, worum sie sich dreht; Wenn die Sonne hier untergegangen ist, ist sie woanders aufgegangen.
آقایِ بوتيچلی! آيا تو خود فريفته و دلباختة آن زن ها نمی شدی که در نقاشی ها و نگاره هايت به تصويرشان می کشيدی؟

Die Leidenschaft für die Musik tritt manchmal so auf, dass wir kaum auf das irgendein Instrument warten können, damit dieser Strom nach außen sprudelt. So verwandelt sich der Leib zu einem Instrument und kommen allmählich die Klänge davon heraus. Die Ohren tun nichts, der Leib erschüttelt sich aufs Ganze und so lässt sich nun hören und er findet dafür keinen Zuhörer als sich selbst, um diese leiblichen Klänge, um diese sich regende, diese äußerlich schweigende Sinfonie zu hören.
برایِ آنکه هرچه بلندترين و دهشتناک ترين فريادهايمان را برکشيم، بايسته است تا سر در ژرف ترين و هولناک ترين خاموشی ها فروکنيم
پایِ فيلسوف کجا می شکند؟ آيا نه آنجا که بر می خورد به زندگی؟
Ist es zufällig, dass alle Idealen des Menschen in den entferntestenen Grenzen dessen sind, wo er steht?
Der Mensch sehnt sich nach dem Himmel nur aus diesem Grund, dass er einfach in der Anziehungskraft der Erde verfangen ist!
Es hätte keine Metaphysik gegeben, wenn die Physik nicht so anziehend gewesen wäre!
مرگ را می توان تماشا کرد آن گاه که پدر خاموش است
Le moment où on part de la vie à la mort, c’est le seul moment inexpliquable de l’homme.
L’homme qui est trop fort pour être aimé par une femme …
آنجا که گوش زبان می شود، سخن به چونی ديگر به ميان می آيد و خويش را به چونی ديگر می آفريند
برایِ ديدن، دو چشم تنها بسنده نيست و نه دو گوش برایِ شنيدن
Wir erwachen aus unserem Traum und betreten die Wachheit. Aufgeweckt betritt auch der Traum unsere wache Welt und schläft darin, ohne daraus aufwachen zu wollen.
Toute ma création artistique se trouve dans mes rêves où je suis le seul créateur, le seul acteur et le seul spectateur.
Chaque nuit, je vais à un cinéma fragmentaire-aphoristique quand je vais dormir et quand je rêve!

Die ganze Kunst der Liebe besteht in der Kontinuität, in der Fortsetzung des zweisamen Schicksals!