Wenn die Kunst schlechthin als Beispiel par excellence des Willen zur Macht zu verstehen ist, sind Künstler demnach diejenige, die sich am ehesten ihrer eigenen Macht bewusst sind. So wie Diktatoren nehmen sie am ehesten den Lebensuntergang als Machtuntergang wahr. Sodann sind Künstler die traurigsten Gestalten beim Verlassen des Lebens.

دانش در گوهر خود دارای آخشيجی است بنيادين که نتيجة هر گونه کوشش دانشورزانه را پيشاپيش تعيين می کند بی آنکه خود به اين آخشيج و به پيامد آن آگاه بوده باشد. گرايش دانش در توضيح پديدها، ساختن ارزآغازه ها و قوانينی است کلی تر و همگانی تر و بدين سان کاستن از شاخه ها و ارزآغازه های جزئي. چنين است که آنچه در حوزة دانش رخ می دهد همان است که در روابط غريزی ميان اجزای اندام مند و ارگانيک يک موجود زنده روی می دهد و آن همانا هرچه بزرگتر شدن و بزرگتر کردن و گستردن خويش است از برای رسيدن به آن برتری مطلق و ناب که فرجام آهنگِ زندگی هرگونه عنصر زنده است. اما آخشيچ در اينجا کجا است؟ آخشيج در اينجا همانا در رويارويی و ناهمآوايی ميان رسالتی است که دانش به سان رويکرد آگاهانه و با غريزه بيگانة ما به جهان با هرگونه پيوند و دريافت غريزی از آن دارد و می بايد داشته باشد. پرسش آن است که اگر بنا است تا دانش همان پاسخی را دهد که غريزه مان می گويد و از ما می خواهد و آن داشتن و رسيدن به تنها و يگانه فرمولی است که با آن بتواند همة روابط و پديده های موجود در جهان را با همة ديگرگونی و نايکگونگی آنها توضيح دهد و بدينسان با برنهش اين پيشداوری که چنان فرمولی در اساس وجود می تواند داشت در ساختن اين آخشيج در دل خود ياری رساند، پس چگونه می توان مدعی شد که دانش از آنجا می آغازد که سادگی انسان درگير روابط غريزی به پايان می رسد (هوسرل)؟ دشواری شايد در آنجا است که پيکرة دانش نتوانسته است و نمی تواند که خود را از خواست و انگيزة آنانی که به آن چيزی می افزايند و آن را به پيش می رانند، رها و جدا کند. برای دست يافتن به حقيقت و بدين سان دانشی ناب چاره ای نيست جز آنکه در هر آن در انتظار چيزی ناخواسته باشيم که بنياد دانش ما را ويران تواند کرد.

Die ganze Kunst der Liebe besteht in der Kontinuität, in der Fortsetzung des zweisamen Schicksals!