چيزی بيش از آرزو است؛ گونه ای عشق است. عشق به مادر و به تن اوست که جای خود را به عشق به خاک می دهد و عشق به خاک، چونان عشق به مادر، هم هنگام عشق به خود نيز هست و نيازِ بازگشتن و نگريستن به آنجا که از و در آنجا زاده ايم برای نگريستن و تماشای خود، آری برای لمس سوراخی که از آن به جهان آمده ايم، برای نوازش شکافی که در جهان گشوده ايم
پدر مرا گاه با خود به اين طرف و آن طرف می برد. [...] گاهی مرا حتی به محافل سياسی می برد و اين بعد از شهريور بيست بود. شبی در محفلی انتخاباتی که مملو از جمعيت بود پدر سخنرانی می کرد. دربارة اخلاق بود و اين که امپراطوری روم بر اثر تباهی اخلاق از ميان رفت و گفت که دروغ و دزدی، بدترين دشمنان سعادت يک کشور است و ما بايد دولتی و مجلسی داشته باشيم که مشوق و مظهر اعتلاء اخلاقی ما باشد. وقتی سخنرانی تمام شد، کف زدن ها آغاز گشت و مدتی به طول انجاميد. می ديدم که پدرم چقدر از تاثير گفتار خود بر مردم راضی بود. آن غروری که از ارضاء خاطر دست می دهد، در چهره اش نمايان بود؛ اما وقتی از مجلس خارج شديم، به اتاق رختکن رفتيم تا پالتو و چترش را بردارد و برويم، ديديم که نشانی از هيچ يک در ميان نبود، آنها را شنوندگان دزديده بودند! همة آن رضای خاطر در چهره اش فرو مرد و گفت "اين ملت درست شدنی نيست"». از مهرداد بهار، «گزينه اشعار ملک الشعرا بهار»، محمدرضا شفيعی کدکنی، انتشارات مرواريد، چاپ اول، مقدمه، سات 13
*
ديری است که خواست «درست کردن» و ساختن در اين جامعه، آرزويی شده است که نسل هايی پياپی با آن زيسته اند و می زيند. اما آن گاه که يک خواست جایِ خود را به آرزویِ آن می دهد و آرزو چشم انداز «شدنی شدن» اش را هر چه بيش دورتر می برد، آن گاه است که راه بر ساده انگاری می گشايد و هوده ی ساده انگاری نيز جز آن نتواند بود که همواره بی گاه غافلگير شويم. بيچاره بهار
Una mattina mi son svegliato,
o bella, ciao! bella, ciao! bella, ciao, ciao, ciao!
Una mattina mi son svegliato
ed ho trovato l'invasor.
o bella, ciao! bella, ciao! bella, ciao, ciao, ciao!
Una mattina mi son svegliato
ed ho trovato l'invasor.
O partigiano, portami via,
o bella, ciao! bella, ciao! bella, ciao, ciao, ciao!
O partigiano, portami via,
ché mi sento di morir.
o bella, ciao! bella, ciao! bella, ciao, ciao, ciao!
O partigiano, portami via,
ché mi sento di morir.
"an Italian partisan song"
*
Portami via, non sono anche di questo mondo!
آنچه در يک قهرمان دل می ربايد نه همواره چيزی است پنهان در اندرون او چيزی چون خواست يا اراده، بل در بسياری گاه ها چيزی است در چهره بيرونی اش، در چشمانش، در شيوه ی نگاه کردن و نگريستن، چيزی در تن، در دست ها، در پاها، در گونه ی راه رفتن، خوابيدن، نشستن و ايستادن. چنين است که در قهرمان آنچه می فريبد و به وحشت می اندازد نه فقط به گاهی است که زبان می گشايد يا دست به کاری می برد بل در و از همان گاهی است که چشمانش را می گرداند و به چيزی می نگرد. شايد هم از همين رو باشد که تراژدی و يا حماسه را - به سان يگانه جايي که قهرمان در آن سربر می آورد - گريزی از آن نباشد که آنچه را که با زبان می کوشد نقاشی کند با نمايش تن دار کند از آن رو که جهان تنی قهرمان را بنماياند و شايد بدينسان رویِ تنی-بدنی حماسه يا تراژدی و از پس آن روی حماسی-تراژيک تن را
ج ه ش
جه، جهش، جستن، جهيدن، جهان: چگونه می شود که انسان ايستاده بر زمينی که جنبش اش را در نمی يابد، دست در اين راز می برد که جهان، همچون چيزی که ما در آنیم و او از ما فراتر است، چيزی است برآمده و فراآمده از يک جهش، از يک پرتاب؟ آيا نه اینکه انسانِ کهن آفرينشِ جهان را با چگونگیِ آفرينش و زايشِ خود سنجيده است و از آن به اين انديشه افتاده که جهان نيز می بايد به هستی جهيده باشد همانگونه که ما در تنِ خود می جهيم و به جهان پرتاب می شويم؟
Subscribe to:
Posts (Atom)
Die ganze Kunst der Liebe besteht in der Kontinuität, in der Fortsetzung des zweisamen Schicksals!
-
پیر خالو، مشتی یاخوت را از دوران عشق آباد می شناخت. سالهای ساربانی پیر خالو، مشتی یاخوت همراه برادرزنها و پسرهایش از قداره بندهای بنام عشق آ...
-
از خود ميپرسم كه اختراع «ناموس» همچون كوششي در دشمن ديدن و خواهنده خواستن ديگري به آنچه كه از آن من است نه آيا كوششي است زيركانه در افزودن ...
-
آرمان یونانی مرد قوی و زیبا: جابه جایی تصویرِ مردِ در حسرتِ زن با تصویرِ زنِ در حسرتِ مرد!