«کی-پکسِ» يان سافتلی از جمله کارهای خوب سينمای امريکا است در چند سالِِ گذشته. اگر قرار می بود فيلمی بسازم، دلم می خواست چيزی باشد در اين مايه ها تنها با برخی دگرگونی ها شايد. کی-پکس کوششی است در گذر از مرزهای نيک و بد با پيش راندن قهرمان ديوانه ای که در ديوانگی خود تا جايی رفته است که با همگی زندگی و زيستِ آدمی بيگانه شده است. بيگانگی او، بيگانگیِ بيگانه ای آمده از سرزمينی ديگر که از مرزهای جغرافيايیِ اين يا آن فرهنگ گذر کرده است، نيست بلکه بيگانگیِ موجودی است -چندان که خود می گويد- آمده از جهانی (سياره ای) ديگر و چونان چيزی چنين است که در بنِ پيوندهایِ زمينی و انسانی می نگرد و خود را در برابر تمامی زندگی و هستی آدمی در ريختی که زندگی شده است و می شود، بيگانه می بيند.
«پروت» -قهرمان فيلم- خوردن اش هم حتا به آدمی نمی ماند، و نه خوابيدن اش. گسست اش از آدمی تا مرزِ جابجايی و تغيير در آنچه که در آدمی غريزی است، پيش رفته است. اين گونه است که در لحظه هايی پزشک اش را نيز به همان اندازة مخاطب اش به اشتباه می اندازد که شايد به راستی موجودی است فرازمينی. چه او را می بينيم که به چهرة ما است اما جاورِ (Modus) «هم احساسیِ» مان (Einfuehlung/empathie) به جايی نمی رسد، گاه درنگ می کنيم که او به راستی همان چيزی باشد که ما هستيم.
پروت تنها گريزی از آدمی نيست بلکه هم هنگام خنديدن به آن و ريشخند کردن آن نيز هست. هستی ای که پروت از آن سخن می گويد و به آن نام «کی-پکس» می دهد، تنها هستی ای پندارمند برآمده از انديشه و تخيل او نيست که می کوشد تا به آن با دادن نشانی های واقعی هستی واقعی دهد بلکه خود امکان گونه ای زندگی است که در برابر زندگی ما می ايستد و برايمان بيگانه است چه با ساده ترين پيوندهای زندگی ما نيز بيگانه است (می توان از جمله به مسئلة زايش اشاره کرد که چگونه در «هستی آنجای» او چيزی است ناخوشايند و «دردناک» و يا زبان که قهرمان ما به ويژه در پايان از آن رها می شود). در کی-پکس، چندان که در فيلم پازولينی «تئورما» نيز، حضور پروت و ديوانگی او تلنگری است، کوششی برای بيرون بردن مخاطب از خود، برایِ دور کردن و بيگانه کردن اش با خود و به ياد آوردن اين نکته که ما به خود و به آنچه تا به اينک بوده ايم، بس بيش از آنچه بايد خو کرده ايم.