Trop habitué à nous-mêmes!

«کی-پکسِ» يان سافتلی از جمله کارهای خوب سينمای امريکا است در چند سالِِ گذشته. اگر قرار می بود فيلمی بسازم، دلم می خواست چيزی باشد در اين مايه ها تنها با برخی دگرگونی ها شايد. کی-پکس کوششی است در گذر از مرزهای نيک و بد با پيش راندن قهرمان ديوانه ای که در ديوانگی خود تا جايی رفته است که با همگی زندگی و زيستِ آدمی بيگانه شده است. بيگانگی او، بيگانگیِ بيگانه ای آمده از سرزمينی ديگر که از مرزهای جغرافيايیِ اين يا آن فرهنگ گذر کرده است، نيست بلکه بيگانگیِ موجودی است -چندان که خود می گويد- آمده از جهانی (سياره ای) ديگر و چونان چيزی چنين است که در بنِ پيوندهایِ زمينی و انسانی می نگرد و خود را در برابر تمامی زندگی و هستی آدمی در ريختی که زندگی شده است و می شود، بيگانه می بيند.

«پروت» -قهرمان فيلم- خوردن اش هم حتا به آدمی نمی ماند، و نه خوابيدن اش. گسست اش از آدمی تا مرزِ جابجايی و تغيير در آنچه که در آدمی غريزی است، پيش رفته است. اين گونه است که در لحظه هايی پزشک اش را نيز به همان اندازة مخاطب اش به اشتباه می اندازد که شايد به راستی موجودی است فرازمينی. چه او را می بينيم که به چهرة ما است اما جاورِ (Modus) «هم احساسیِ» مان (Einfuehlung/empathie) به جايی نمی رسد، گاه درنگ می کنيم که او به راستی همان چيزی باشد که ما هستيم.

پروت تنها گريزی از آدمی نيست بلکه هم هنگام خنديدن به آن و ريشخند کردن آن نيز هست. هستی ای که پروت از آن سخن می گويد و به آن نام «کی-پکس» می دهد، تنها هستی ای پندارمند برآمده از انديشه و تخيل او نيست که می کوشد تا به آن با دادن نشانی های واقعی هستی واقعی دهد بلکه خود امکان گونه ای زندگی است که در برابر زندگی ما می ايستد و برايمان بيگانه است چه با ساده ترين پيوندهای زندگی ما نيز بيگانه است (می توان از جمله به مسئلة زايش اشاره کرد که چگونه در «هستی آنجای» او چيزی است ناخوشايند و «دردناک» و يا زبان که قهرمان ما به ويژه در پايان از آن رها می شود). در کی-پکس، چندان که در فيلم پازولينی «تئورما» نيز، حضور پروت و ديوانگی او تلنگری است، کوششی برای بيرون بردن مخاطب از خود، برایِ دور کردن و بيگانه کردن اش با خود و به ياد آوردن اين نکته که ما به خود و به آنچه تا به اينک بوده ايم، بس بيش از آنچه بايد خو کرده ايم.

غلام پیامبر

از پنجره سر می کشم تو حياط. غلام رو سکوی جلو رديف مستراحها ايستاده است. دستش را گذاشته است بناگوش و با صدای بلند اذان می گويد

- الله اکبر...

رعد می ترکد. آسمان يکپارچه روشن می شود. صدای غلام پر می کشد

- الله اکبر...

پنجره ها يکی يکی باز می شود. تو حياط مثل روز روشن است. غلام درهم و برهم اذان می گويد

- اشهد ان علی رسول الله!...


کشيک بام، از برج نگهبانی می زند بيرون و از پشت حلقه های سيم خاردار، گردن می کشد تو حياط. [...]

باز رعد می ترکد. باز صدای غلام قاتل است


- اشهد ان محمداً حسين الله

کشيک بام عقب می نشيند و سوت می کشد. همه بيدار شده اند. اذان گفتن غلام تمام شده است. تو يک لا پيراهن راه راه زندان چمباتمه زده است رو سکوی جلو مستراحها و دارد موعظه می کند. صدای غلام با همة چرت و پرتی که می گويد به دل می نشيند

- ای زندانيان خوشبخت، خدا را به راه راست هدايت فرمائيد ...


همسايه ها، احمد محمود، س 395-396

Le tragique de la vie

Le royaume du hasard domine la scène de la vie. Il n'y a ni de grâce ni de salut. La rédemption de l'homme tragique ne commence qu'à partir de sa ruine.

Die ganze Kunst der Liebe besteht in der Kontinuität, in der Fortsetzung des zweisamen Schicksals!