غلام پیامبر

از پنجره سر می کشم تو حياط. غلام رو سکوی جلو رديف مستراحها ايستاده است. دستش را گذاشته است بناگوش و با صدای بلند اذان می گويد

- الله اکبر...

رعد می ترکد. آسمان يکپارچه روشن می شود. صدای غلام پر می کشد

- الله اکبر...

پنجره ها يکی يکی باز می شود. تو حياط مثل روز روشن است. غلام درهم و برهم اذان می گويد

- اشهد ان علی رسول الله!...


کشيک بام، از برج نگهبانی می زند بيرون و از پشت حلقه های سيم خاردار، گردن می کشد تو حياط. [...]

باز رعد می ترکد. باز صدای غلام قاتل است


- اشهد ان محمداً حسين الله

کشيک بام عقب می نشيند و سوت می کشد. همه بيدار شده اند. اذان گفتن غلام تمام شده است. تو يک لا پيراهن راه راه زندان چمباتمه زده است رو سکوی جلو مستراحها و دارد موعظه می کند. صدای غلام با همة چرت و پرتی که می گويد به دل می نشيند

- ای زندانيان خوشبخت، خدا را به راه راست هدايت فرمائيد ...


همسايه ها، احمد محمود، س 395-396

Die ganze Kunst der Liebe besteht in der Kontinuität, in der Fortsetzung des zweisamen Schicksals!