پدر مرا گاه با خود به اين طرف و آن طرف می برد. [...] گاهی مرا حتی به محافل سياسی می برد و اين بعد از شهريور بيست بود. شبی در محفلی انتخاباتی که مملو از جمعيت بود پدر سخنرانی می کرد. دربارة اخلاق بود و اين که امپراطوری روم بر اثر تباهی اخلاق از ميان رفت و گفت که دروغ و دزدی، بدترين دشمنان سعادت يک کشور است و ما بايد دولتی و مجلسی داشته باشيم که مشوق و مظهر اعتلاء اخلاقی ما باشد. وقتی سخنرانی تمام شد، کف زدن ها آغاز گشت و مدتی به طول انجاميد. می ديدم که پدرم چقدر از تاثير گفتار خود بر مردم راضی بود. آن غروری که از ارضاء خاطر دست می دهد، در چهره اش نمايان بود؛ اما وقتی از مجلس خارج شديم، به اتاق رختکن رفتيم تا پالتو و چترش را بردارد و برويم، ديديم که نشانی از هيچ يک در ميان نبود، آنها را شنوندگان دزديده بودند! همة آن رضای خاطر در چهره اش فرو مرد و گفت "اين ملت درست شدنی نيست"». از مهرداد بهار، «گزينه اشعار ملک الشعرا بهار»، محمدرضا شفيعی کدکنی، انتشارات مرواريد، چاپ اول، مقدمه، سات 13
*
ديری است که خواست «درست کردن» و ساختن در اين جامعه، آرزويی شده است که نسل هايی پياپی با آن زيسته اند و می زيند. اما آن گاه که يک خواست جایِ خود را به آرزویِ آن می دهد و آرزو چشم انداز «شدنی شدن» اش را هر چه بيش دورتر می برد، آن گاه است که راه بر ساده انگاری می گشايد و هوده ی ساده انگاری نيز جز آن نتواند بود که همواره بی گاه غافلگير شويم. بيچاره بهار

Die ganze Kunst der Liebe besteht in der Kontinuität, in der Fortsetzung des zweisamen Schicksals!